گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بتی کز ویم رو به دیوانگی ست

اگر جان توان برد فرزانگی ست

زدم دی به زنجیر گیسوش دست

مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست

دلم برد بر بوسه پروانه وار

ستد جان که این حق پروانگی ست

درونم پر از یار گشت و هنوز

ازان سو که یارست بیگانگی ست

نگارا، خیال ترا مدتی ست

که با مردم دیده همخانگی ست

مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟

که بیچاره کشتن نه مردانگی ست

شد از عشق خال تو خسرو هلاک

چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عیوقی

شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟

نه هشیاری است این که دیوانگی ست

جمال‌الدین عبدالرزاق

دگرباره با مات بیگانگیست

مکن کاینچنین ها نه فرزانگیست

توجان خواهی آنگاه بر دست هجر

ندانی که این رسم بیگانگیست

توجان خواه بیزحمت هجر و وصل

[...]

ملک‌الشعرا بهار

برآشفت و گفت این چه دیوانگیست

نه‌خون ریختن رسم فرزانگیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه