گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کجا دولت وصلش آرم به دست

که جز باد چیزی ندارم به دست

سر زلف او تا نگیرد قرار

کی آید دل بیقرارم به دست

گهش می فشانم سر خود به پای

چه چاره نبود اختیارم به دست

سر آمد درین آرزو روز غم

که افتد شبی زلف یارم به دست

نه بد بر کفم باده بر یاد آن

که باد است ازو یادگارم به دست

ببازم سر خویش، خسرو، اگر

گهی دامن وصلش آرم به دست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode