گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زلف به ظلم گر چه جهانی فرو گرفت

نتوان همه جهان به یکی تار مو گرفت

در ماهتاب دوش خرامان همی شدی

ماهت بدید و چادر شب پیش رو گرفت

من چون کنم که روی دگر خوش نمی کند

این چشم رو سیه که به روی تو خو گرفت

وقتی زبان طعن گشادم به بیدلی

اینک دل خراب مرا حق او گرفت

بوسیدم آن لب و ز شکر می ماند سخن

یعنی بخواهد این نمکم در گلو گرفت

ساقی، بیار می که چنان سوخت دل ز عشق

کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت

ای پرده پوش قصه من، بگذر از سرم

کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت

بس پارسا که از هوس شاهدان مست

در میکده در آمد و بر سر سبو گرفت

جان برده بود خسرو مسکین ز نیکوان

عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت