گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای که روی تو حیات جان است

دیده جایت شده جای آنست

ماه را از رخ چون خورشیدت

در شب چاردهم نقصانست

سخن اندر لب تو دل ببرد

دل چه باشد، سخن اندر جان است

بی لبت هر لب لعلی که گزم

سنگ ریزه به ته دندانست

ناتوانم، که غمت با من کرد

هر چه از جور و جفا بتوانست

سلک در گشت مرا ز آب دو چشم

تار هر رشته که در دندانست

به گه گریه سواد چشمم

تیره، گویی که شب بارانست

گفتیم غم مخور و آسان گیر

این به گفتن، صنما، آسانست

دور از شعله آه خسرو!

که دلش سوخته هجرانست

 
 
 
حمیدالدین بلخی

هر عروسی که کنون در چمن است

همه در حیرت و حسرت چو من است

شاخ از قطره چو سیمین سمن است

برگ در روضه چو زرین مجن است

آب بر شاخ بهنگام سحر

[...]

خاقانی

سیزده جنس نهاده است نبی

که همه مسخ شدند و همه هست

ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع

دیگری پیل که شد فسق پرست

من خری دیدم کو مسخ نبود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
سید حسن غزنوی

دل و جانم بره جانان است

گر بدو باز رسم جان آن است

پای در دامن صبر آرم از آنک

دست دست ستم هجران است

آن چه من می کشم از فرقت او

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای که نه شقّۀ چرخ اطلس

بارگاهی ز سرا پردۀ تست

بهر شاگردی فرّاشات

بسته جوزا کمر خدمت چست

ماهرویان پس پردۀ غیب

[...]

عراقی

گر ز خورشید بوم بی نور است

از پی ضعف خود، نه از پی اوست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه