گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است

بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است

خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او

چنگ من فردای محشر هم به دامان من است

هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت

من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است

تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی

یار شبهای فراقت چشم گریان من است

بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم

هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است

جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک

من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است

شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم

دولت و اقبال من حال پریشان من است

خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان

نامه دردم که نام دوست عنوان من است