گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کشان دل تو به سوی گلی و نسترنی

من و شکسته دلی و هوای سیم تنی

گریخت عقل ز سودای عشق بر حق تو

چه طاقت آرد زالی نبرد تهمتنی

بیار ساقی و در نامه سیاه مبین

فرشته را چه غم از پارسایی چو منی

هزار جان مقدس در انتظار بسوخت

ز تنگنایی گفتار در چنان دهنی

بگوی یک سخن و خوش بکش چو فرهادم

که نیست جز سخنی خون بهای کوهکنی

من از دو کون برافتادم، ار کمند تراست

ز خان و مان به در افتاده ای به هر شکنی

چو بت پرست شدم، دوزخم به نسیه مگوی

به نقد سوز که کم نیستم ز برهمنی

تو چاک سینه نبینی، ز چاک جامه مرنج

که بس گران نبود در سفر به پیرهنی

منال خسرو، اگر عاشقی، ز دوست، ازآنک

نیافت کحل وفا چشم هیچ غمزه زنی