گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گل آمد و همه در باغ با می و جامی

من و خرابه هجر و غم گل اندامی

هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست

که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی

ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم

که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی

یکی خبر به گل نو همی رسان، ای باد

که مرد بلبل و تو در شکنجه دامی

چنین که صبح سعادت همی دمد ز رخت

چه باشد ار دل ما را سحر کنی شامی

خوشم من ار چه که درد نهفته در دل هست

که بی کرشمه درین دل نمی زنی گامی

چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را

که هست سوخته جانی کشیده در جامی

دلی که پیش رخت لاف صبر زد مرده ست

که هیچ زنده نگیرد به آتش آرامی

بود فضول خریداری تو از خسرو

به جان عمر که این نسیه است و آن وامی

 
 
 
مولانا

ز بامداد درآورد دلبرم جامی

به ناشتاب چشانید خام را خامی

نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج

نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی

به باد باده مرا داد همچو که بر باد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

نه از ره ست که گوییم کبک خوش گامی

که کبک قهقهه بر خود زند چو بخرامی

ز شرم سر به گریبان فرو برد غنچه

اگر به باغ روی، کان چنان گل اندامی

چو ذره زیر و زبر می شوند مشتاقان

[...]

ابن یمین

اگر بروی ترش کار فقر راست شدی

کدوی سرکه بدی با یزید بسطامی

و گر بخرقه ازرق تمام گشتی کار

تغار نیل بدی شیخ احمد جامی

و گر برقص کسی شهره و علم بودی

[...]

خواجوی کرمانی

گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی

که آفتاب بلندی چو بر کناره ی بامی

کنون تو سرو خرامان بگاه جلوه ی طاوس

هزار بار سبق برده ئی بکبک خرامی

گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت

[...]

کمال خجندی

چو گل به لطف نو زد ان نازک اندامی

درید پیرهن نیکوئی به بد نامی

دلم به شام سر زلف توست و می‌ترسم

که باز بشکنی این آبگینه شامی

یکی که می‌برد آرام دل به شیوه چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه