گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو لب زنی به می و در میان بگردانی

من آن شراب نگویم که جان بگردانی

مگرد ساقی ازینسان چه آرزو داری؟

که مست بی خبرم در جهان بگردانی

گران رکابی حسنت بس است مستی ما

چه حاجت است که رطل گران بگردانی

خوش آن زمان که بری نام عاشقان، وانگاه

که نام من به لب آید، زبان بگردانی

مرا بکشتی و خصمان به خون گرت گیرند

به یک کرشمه دل همگنان بگردانی

رسد که روی بگردانی از رهی، لیکن

چگونه روی من از آستان بگردانی

فدای چشم توام وز سرم کنی زنده

گرم تو بر سر آن ناتوان بگردانی

سوار می روی و تیر آه می بارد

تو آن نه ای که از اینها عنان بگردانی

رسید یار، توانی که ای رقیب، امروز

بلای آمده از عاشقان بگردانی

غلام رویم و گر ببینی آن رخ، ای زاهد

غلام تو شدم، ار چشم ارزان بگردانی

به خون خسرو مسکین، چو تشنه است، بکوش

مگر که آن دل نامهربان بگردانی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی

ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم

چه گردد ار دل نامهربان بگردانی

گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی

[...]

مشتاق اصفهانی

ز هرچه هست رخ ما از آن بگردانی

که از دو کون بر آن آستان بگردانی

مثال بلبل از آن شاخ گل که نتوانی

بشاخ دیگر از آن آشیان بگردانی

بهار آمد و دور نشاط ما ساقی

[...]

غالب دهلوی

اگر به شرع سخن در بیان بگردانی

ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی

به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی

زمین بگستری و آسمان بگردانی

به یک کرشمه که بر گلبن خزان ریزی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه