چو لب زنی به می و در میان بگردانی
من آن شراب نگویم که جان بگردانی
مگرد ساقی ازینسان چه آرزو داری؟
که مست بی خبرم در جهان بگردانی
گران رکابی حسنت بس است مستی ما
چه حاجت است که رطل گران بگردانی
خوش آن زمان که بری نام عاشقان، وانگاه
که نام من به لب آید، زبان بگردانی
مرا بکشتی و خصمان به خون گرت گیرند
به یک کرشمه دل همگنان بگردانی
رسد که روی بگردانی از رهی، لیکن
چگونه روی من از آستان بگردانی
فدای چشم توام وز سرم کنی زنده
گرم تو بر سر آن ناتوان بگردانی
سوار می روی و تیر آه می بارد
تو آن نه ای که از اینها عنان بگردانی
رسید یار، توانی که ای رقیب، امروز
بلای آمده از عاشقان بگردانی
غلام رویم و گر ببینی آن رخ، ای زاهد
غلام تو شدم، ار چشم ارزان بگردانی
به خون خسرو مسکین، چو تشنه است، بکوش
مگر که آن دل نامهربان بگردانی