گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان شیرین منی، ای از لطافت چون پری

گر پری جان است، تو از جان شیرین خوشتری

گوییا بر آب حیوان برگ نیلوفر دمید

آن تن نازک به زیر فوطه نیلوفری

خواستم جورت بگویم، خوف دل بربست لب

لیک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگری

کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوری

بار دیگر گر مسلمانی، بدین سو بنگری

دل ز من دزدیدی و کردی نهان در زیر چشم

پس همی خواهی به خنده جان من بیرون بری

چون بدیدم چشم غلتانت، گزیدم پشت دست

کعبتین آنجا دو چشم، اینجا عجب بازیگری

چشمهای من چو دریا گشت و لبها خشک ماند

چون تو سلطان را چنین بد ملک خشکی و تری

سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نیست

منت شمع آنکه دادش دولت خاکستری

می کنی شوخی که، خسرو، جامه ها چندین مدر

خویشتن را گو که چندین پرده دل می دری