گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زلف سیه تو مشک چین است

بالای تو سرو راستین است

لعل تو نگین خاتم حسن

وان خط تو نقش آن نگین است

گر موم بود میان خاتم

در خاتم لعل انگبین است

ماهست رخت در آن سخن نیست

قندی است لبت سخن در این است

هر لحظه کشد بکشتنم تیغ

چشم تو که شوخ و نازنین است

گفتم که ترا کمین غلامم

گر هست گناه من همین است

ما را ز لب تو نیست قسمی

تدبیر چه سود، قسمت این است

تو غمزه چه می زنی به خسرو

کین تیر سپهر در کمین است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوالفرج رونی

با اهل خرد جهان بکین است

مرد هنری از آن غمین است

آن کو به بر خرد مهین است

زین ازرق بی خرد کهین است

بر هر که نشانی از هنر هست

[...]

ادیب صابر

روی تو به حسن حور عین است

کوی تو بهشت راستین است

از بهر نثار خاک پایت

چون دست دلم در آستین است

رخسار تو لاله ربیع است

[...]

حکیم نزاری

آنجا همه شیر و انگبین است

این جا بنگر که همچنین است

ساقی غِلمانِ ماه روی اند

شیر و می و شهد و حور عین است

از مجلس ما اگر درآیی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه