گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زلف سیه تو مشک چین است

بالای تو سرو راستین است

لعل تو نگین خاتم حسن

وان خط تو نقش آن نگین است

گر موم بود میان خاتم

در خاتم لعل انگبین است

ماهست رخت در آن سخن نیست

قندی است لبت سخن در این است

هر لحظه کشد بکشتنم تیغ

چشم تو که شوخ و نازنین است

گفتم که ترا کمین غلامم

گر هست گناه من همین است

ما را ز لب تو نیست قسمی

تدبیر چه سود، قسمت این است

تو غمزه چه می زنی به خسرو

کین تیر سپهر در کمین است