گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

لبت در سخن انگبین ریخته

رخت مشک بر یاسمین ریخته

از آن روی و موی دلاویز تست

دلم در شب و روز آویخته

چو باد صبا دید رخسار تو

به گل گفت «کای روی تو ریخته

برانگیختی بر من اسپ جفا

دگر تا چه ها باشد انگیخته؟»

ز خسرو گریزان مشو کو شده ست

اسیر تو، وز خویش بگریخته