گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گشادم دیده روی تو ناگه

به جانم در شدی ناکرده آگه

اگر گویم که از جورت کنم آه

زنی فی الحال تیغ و گوییم وه

قدت شاخ انار و روی تو نار

تعالی الله از آن قد اناره

اگر پرتو زند خورشید رویت

بسوزد مه درون هفت خرگه

مکن با چشم خود نرگس مقابل

کسی آیینه ننهد پیش امقه

صفا از روی او برد آینه، به

بنامیزد زهی دخل موجه

بگریم هر سحر بر یاد رویت

که باران خوش بود اندر سحرگه

به گفت خسرو ار خط موی معنی

مسلسل کرد اعزالله شانه

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

بهشت آیین سرایی را بپرداخت

زهر گونه درو تمثال‌ها ساخت

ز عود و چندن او را آستانه

درش سیمین و زرین پالکانه

نصرالله منشی

درفشان لاله در وی چون چراغی

ولیک از دود او بر جانش داغی

شقایق بر یکی پای ایستاده

چو بر شاخ زمرد جام باده

جمال‌الدین عبدالرزاق

دلم بستان و آنگه عشوه میده

چنین خواهم زهی نامهربان زه

بقصد خون من زینسان چرائی

کمان ابروان آورده در زه

میم، هر لحظه رو بر من ترش کن

[...]

مجیرالدین بیلقانی

خرد را دوش گفتم کز که نازند؟

طبایع هر چهار و چرخ هر نه

پس از اندیشه شافی مرا گفت

ز رای اوحدالدین عز نصره

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه