گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

امروز به نظاره آن سرو خرامان

بس عاقل و هشیار که شد بی سرو و سامان

جانم شده گمراه و به دل مانده خیالی

زان سرو که می رفت به صد ناز خرامان

ای بی خبر، از حال چه گویم به تو این حال

دانی که ندانند غم سوخته خامان

از چشم غلامان چونه ای هیچ گهی دور

خواهم که ببوسم به هوس چشم غلامان

گر پیش تو لافد مه کامل، نپذیرد

دعوی تمامی کس ازین نیم تمامان

از بوی خط و زلف تو بس جا که رود باد

گر وام کند مشکی ازان غالیه دامان

خسرو چه دری جامه، چو فرهاد شو از عشق

کز ناله کسی را فگند چاک به دامان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

چندین دل صاحب نظرش دست به دامان

مرد است که چون شمع سراپای وجودش

می‌سوزد و آتش نرسیده‌ست به خامان

خون می‌رود از چشم اسیران کمندش

[...]

هاتف اصفهانی

بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان

هر خار مزارم زندش دست به دامان

شاهان همه در حسرت آنند که باشند

در خیل غلامان تو از خیل غلامان

زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند

[...]

طبیب اصفهانی

غافل مشو از حال من بی‌سروسامان

من با تو چنانم که به ابسال سلامان

اندیشه کن از خون من خسته مبادا

آلوده به خونم شودت گوشه دامان

عشاق به فرمان بتان چند نباشند

[...]

آذر بیگدلی

شاهی تو و، شاهان جهان همچو غلامان

بوسند غلامان تو را، گوشهٔ دامان

نالان من و، در زمزمه مرغان چمن گرد

گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!

خوش آنکه به هم درد دل خود بشماریم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه