گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چشم است، یارب، آنچنان یا خود بلای جان من

جور است از آنسان دلستان یا غارت ایمان من

شوخ و مقامر پیشه ای، قتال بی اندیشه ای

خونین چو شیرین تیشه ای، صیدت دل قربان من

هر روز آیم سوی تو، دل جویم از گیسوی تو

کان دل که دارد خوی تو، بوده ست روزی آن من

از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا

تو، شوخ، دیگر از کجا پیدا شدی از جان من؟

ای، گنج دلها، مستیت، در قتل چابکدستیت

درد من آمد مستیت، دیوانگی درمان من

هجرم بکشت و شوق هم، روزی نگفتی از کرم

چون است در شبهای غم، آن عاشق حیران من؟

با عاشقان تنگدل زینسان منه در جنگ دل

آخر بترس، ای سنگدل، ز آه دل بریان من

خیز، ای صبای مشک بو، بر گلرخ من راه جو

حال من مسکین بگو، در خدمت جانان من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode