گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آه ازین تنگ قبایان شده تنگم دامان

که نه سر ماند مرا در غم ایشان نه امان

لب گشایند و نباتی ندهندم، آری

کام خود را نتوان یافتن از خودکامان

گر برم در برشان دست، بدزدند اندام

سیم دزدی عجبی نیست ز سیم اندامان

رخ چو آتش بنمایند و جگر پخته کنند

این دل پخته من سوخته شد زین خامان

خسرو از بهر تو بدنام شد، از وی بگریز

نیکنامی نبود در روش بدنامان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!