گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر ز شوخی نیستت پروای من

رحمتی بر چشم خون پالای من!

ناگهان گر گشت کویت می کنم

چشم من در غیرت است از پای من

من چو جان بدهم، سگ خود را مگوی

تا نگهدارد به کویت جای من

از دلم گر کرته تنگ آمد ترا

خود قبا کن این دل یکتای من

سوزش من از چراغ خانه پرس

کوست سوزان هر دم از سودای من

سنگهایی کان به کویت می خورم

گو گوارا باد بر رسوای من

جان خسرو در دو چشمت یک نظر

گر چه سرزد این قدر کالای من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode