خویش را در کوی بی خویشی فگن
تا ببینی خویش را بی خویشتن
جرعه ای بر خاک میخواران فشان
آتشی در جان هشیاران فگن
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
مرغ نتواند که در بند زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر خود بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم رهاند برهمن
جز خیالش در بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مو هم بدن
معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن



با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
راه شناخت، نه از طریق عقل و دانش متعارف، که از مجرای "عشق" و "بیخویشی" میگذرد. عاشق راستین باید از هرچه "خویش" است بگذرد، رسوایی را بپذیرد و در نهایت، آنچنان در معشوق ذوب شود که هیچ از خود نمانَد. این "هیچ" شدن، همان "همه" شدن است.
خویشتن (منیت) را در محلهٔ "بیخویشی" (فنا) بینداز، تا آنگاه خودت را بدون خودت (در حالت بقا) ببینی.
جرعهای (از بادهٔ عشق) بر خاکِ میخواران (اهل دل) بریز، و آتشی در جان هشیاران (عقلای دنیادیده) بینداز هشیاران" نماد عقل حسابگر هستند که مانع رسیدن به حالِ مستی عشق میشوند. برای وصول، باید این هشیاری مصنوعی را سوزاند.
به هر کس که در ازل (پیش از آفرینش) مستی (عشق) دادند، تا ابد بگو: خیمه در میخانه بزن (یعنی همانجا باش و جاودان در آن حال باقی بمان).
مرغ (بلبل) در قفسِ زبان نمیتواند توصیف کند که غنچه در صبحدم چگونه دهان میگشاید.حالات عرفانی و اسرار الهی را نمیتوان در قالب تنگِ زبان گنجاند. این بیانناپذیری، از مضامین کلیدی عرفان است.
ای معشوق! اگر باد، بوی تو را بر خاکِ (قبر) من برساند، من همچون گل، کفن خود را پاره میکنم (و از قبر برمیخیزم.)
از تن من چیزی جز یک پیراهن (کفن) موجود نیست. جان من، (همان) جانان شد و تن (بدن) تنها یک پیراهن (پوشش بیارزش) است.این بیت، اعلان "فنا" است. عاشق، جان خود را به معشوق داده و تنها پوستهای (تن) از او باقی مانده است.
آنقدر بدنام و رسوا شده ام که برهمن (کاهنِ هندو) مرا از درِ معبد خود می رهاند. عاشق حقیقی آن قدر نزد مردم رسوا و منحرف و از همه ی قید و بند ها آزاد است که حتی برهمن ( بت پرست ) از آن رویگردان می شود.
در فکر و اندیشه ام حتی به اندازه یک مو و ذره ای اندک چیزی جز خیال او را نمی توان یافت و از غم ( فراق) او نیز جسمم همانند تار مویی تکیده شده است.اوج "استغراق" و "فنا" را نشان میدهد. تمام ذرات وجود عاشق، از فکر و خیال تا جسمش، آکنده از معشوق است.
ای خسرو!( اشاره به تخلص شاعر) معرفت را از "پیر عشق" بجوی، تا ملکِ سخن تو (هنر و دانشت) به "بیسخنی" (حال خاموشی و شهود) تبدیل شود." تنها راه رسیدن به شناخت حقیقی ("معرفت")، شاگردی کردن در مکتب "عشق" است. نتیجهٔ این راه، رسیدن از "سخن" (دانش ظاهری) به "بیسخنی" (حال شهود و سکوت عارفانه) است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد
رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
نه خله باید، نه باد انگیختن
نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
چرخ پنداری بخواهد شیفتن
زان همی پوشد لباس پر دَرَن
شاخ را بنگر چو پشت دل شده
برگ را بنگر چو روی ممتحن
ابر آشفته برآمد وز دمن
[...]
این دل و جان طبیعت سنج را
یک زمان از می طریقت سنج کن
دوستان را بند گردان از وفا
ورنه باری از جفا دشمن من
چون نکردی یک زبانی لاله وار
ده زبانی نیز چون سوسن مکن
بد خوئی با هیچ کس هرگز مکن
[...]
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.