گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تا کی، ای مه روی، کین انگیختن؟

خون ما بر خاک عمدا ریختن

تنگ بر بستن کمیت فتنه را

در شکارستان عشق انگیختن

کی روا باشد به کوی عاشقان،

دل ز ما دزدیدن و بگریختن

جان به مهر خویش بستن، وانگهی

کشته خود را به زلف آویختن

گشت خسرو مویی، از خود مگسلش

سهل باشد موی را انگیختن