گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خواهی دلا، فردوس جان، رخسار جانان را ببین

ور بایدت سرو روان، آن میر خوبان را ببین

ای دل، که هستی بی قرار، از بهر روی آن سوار

ار جانت می آید به کار، آن شکل جولان را ببین

ای بت پرست هند و چین، کز یاد بت بوسی زمین

چندین چه گویی بت چنین، آن یک مسلمان را ببین

گم کرد، جانا، بر درت، هم جان و هم دل چاکرت

در گیسوی غدر آورت، این را بجو، آن را ببیبن

دیشب که می رفتی چو مه، می گفت با من دل به ره

«گر جان ندیدی هیچ گه، اینجا بیا، جان را ببین »

دارم ز تو داغ کهن، ور نیست باور این سخن

پیدا دل من پاره کن، وان داغ پنهان را ببین

بخرام همچون عاقلان، از بهر جان غافلان

در هم ز آه بیدلان، زلف پریشان را ببین

ای چون پری در دلبری، در حسن خود گشته بری

خواهی سلیمان بنگری، بر تخت سلطان را ببین

می گوی هر دم، خسروا، سلطان مبارک را دعا

ور راست خواهی قبله را، آن قطب دوران را ببین