گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آمد بهار، ای یار من، بشکفت گلها در چمن

شد در نوا هر بلبلی بر شاخ سرو و نارون

باد صبا گلریز شد، ساقی، بده می تا شوم

گه از خمار چشم تو مست و گه از دردی دن

با عارض زیبای تو ما را چه جای باغ و گل

با قامت رعنای تو چه جای سرو و نارون

چندان به یاد عارضت بارم ز جوی دیده خون

تا لاله هایت را دمد سنبل بر اطراف چمن

چشمم چو در هر گوشه ای سرشار دارد چشمه ای

در چشمم ار ناری گهی، باری بیا در چشم من

شادم اگر میرم زغم، باری ز محنت وارهم

از هجرت، ای زیبا صنم، تا چند باشم ممتحن؟

گاهیم سازد بی خبر، گاهیم نآرد در نظر

با عاشقان آن چشم را باز این چه سحر است و فتن؟

داریم با زلفت، بتا، وقت خوش و این قصه را

مگشای با باد صبا، وقت مرا بر هم مزن

از انتظارت دیده ها شد خسرو بیچاره را

ای یوسف فرخ لقا، بویی فرست از پیرهن