گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گل امشب آخر شب مست برخاست

به جام لاله گون مجلس بیاراست

نشسته سبزه زین سو، پای در بند

ستاده سرو ازان سو جانب راست

صبا می رفت و نرگس از غنودن

به هر سویی همی افتاد و می خاست

من اندر باغ بودم خفته با یار

بنامیزد چو ماهی بی کم و کاست

چو رفتن خواست از پهلوی خسرو

بر آمد از دلم فریاد بی خواست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

خداوندی که تاج دین و دنیاست

به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین

که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن

[...]

انوری

قدر می‌خواست تا کار دو عالم

به یکبار از پی سلطان کند راست

چو او اندیشهٔ برخاستن کرد

قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

جمال‌الدین عبدالرزاق

خداوندا کمینه چاکر تو

کت اندر بندگی یکروی و یکتاست

ز خدمت یکدو روز اردورماندست

مگو سرگشته نا پای برجاست

بخاک پای تو کان نیست تقصیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی

بیا بنشین که دلها بی تو برخاست

دمی با ما دل سنگین بکن راست

من اندیشم که جان بر تو فشانم

مشو از جای، کین اندیشه برجاست

ز تو جورست با ما و غمی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه