گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خیز، ای به دل نشسته که بیدل نشسته ایم

مگسل ز ما که بهر تو از خود گسسته ایم

آه، ار به روی تو نگشاییم ما شبی

چشمی که در فراق تو شبها نشسته ایم

آلوده جفای تو جان می رود درون

هر چند کز خدنگ جفای تو خسته ایم

سامان ز ما طلب مکن، ای پارسا، که من

میخواره و سفال به تارک شکسته ایم

در ده شراب شادی از آن رو که عقل رفت

دانی که از کدام بلا باز رسته ایم؟

خسرو، چه جای صرفه جان است و بیم سر

ما را که پیش سنگ ملامت نشسته ایم