امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۱

خیز، ای به دل نشسته که بیدل نشسته ایم

مگسل ز ما که بهر تو از خود گسسته ایم

آه، ار به روی تو نگشاییم ما شبی

چشمی که در فراق تو شبها نشسته ایم

آلوده جفای تو جان می رود درون

هر چند کز خدنگ جفای تو خسته ایم

سامان ز ما طلب مکن، ای پارسا، که من

میخواره و سفال به تارک شکسته ایم

در ده شراب شادی از آن رو که عقل رفت

دانی که از کدام بلا باز رسته ایم؟

خسرو، چه جای صرفه جان است و بیم سر

ما را که پیش سنگ ملامت نشسته ایم