گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلی کش صبر نبود آن من نیست

کسی کو دل دهد جانان من نیست

کبابم ساخت، این خونابه زان ست

گنه بر دیده گریان من نیست

همه مضمون من شهری فرو خواند

که مهر صبر در فرمان من نیست

تو می سوز ای دل و مگری تو، ای چشم

که شعله در خور طوفان من نیست

رخش دیدم به دل گفتم چه گویی؟

که یعنی این بلا بر جان من نیست

نصیحت از خرد جستم، خرد گفت

که بر دیوانگان فرمان من نیست

شب دوشینه جان سویش چنان رفت

که زان اوست گویی ز آن من نیست

چو تیرم زد، کشید آلوده خون

به خنده گفت کاین پیکان من نیست

بسوزد خسروا، دلها چه نیکوست

که گوش خلق بر افغان من نیست