گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم

چه کنم، نمی توانم دل خود نگاه دارم؟

چو نیایی و نیاید ز رهی جز آنکه پیشت

جگری به خاک ریزم، نظری به راه دارم

ز فراق شهر بندم، به کدام سو گریزم؟

که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم

شبکی ز سوز سینه کنمت چو شمع روشن

همه تیرگی که در دل ز شب سیاه دارم

چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟

که به سینه ز آتش دل همه دود آه دارم

چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفای دیده؟

چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟

ز ستم نهاد بر من قلم قدر خیالت

گرت استوار نآید، خط تو گواه دارم

مکش، ار به نامه ای جان رقم وفا نوشتم

نه من سیاه نامه به جز این گناه دارم؟

نه که خسروم، غلامم، کمر نیاز بسته

کرمی که بی میانت کمری دو تاه دارم