گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای روی تو عمر جاودانم

عمری ست که بی تو در فغانم

از نرگس جادوی تو هر روز

پیداست که چیست در نهانم؟

چون سحر دو چشم تو ببینم

«هذین لساحران » بخوانم

رویت دیدم نکو نکردم

هر بد که کنی سرای آنم

غم خور که ز عاشقی زبونم

می ده که ز بیدلی زبانم

می نالم زار، ازانکه چون نای

بی مغز شده ست استخوانم

در اول عشق رفتم از دست

تا چون شود آخرش، ندانم

بر خاک درت فتاده ماندم

مگذار که هم چنین بمانم

گفتی «غم خود بگو» چه گویم؟

چون کار نمی کند زبانم

نی با تو دمی همی نشینم

نی خاستن از تو می توانم

غم خسرو را به هیچ بفروخت

بستان که غلام رایگانم