گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زهی وصف لبت ذکر زبان‌ها

دهانت در سخن اکسیر جان‌ها

چو می‌خندد لب شکرفشانت

ز حیرت باز می‌ماند دهان‌ها

ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت

مرا در سینه می‌ریزد سنان‌ها

فلک را آه مظلومی چو من سوخت

چرا آتش نبارد ز آسمان‌ها

مکن عیبم، کنم گر بوسه‌بازی

به گرد کوی تو بر آستان‌ها

مرا با شکل رسوایی خوش افتاد

بخندید، ای رفیقان، از کران‌ها

ز عشقت آب چشم من که بی‌تو

جوانمردی ندارد ناودان‌ها

شبی کردم به بستان ناله درد

رها کردند مرغ‌ها آشیان‌ها

از این ره رفت خسرو، خلق گویند

چو بیند جابه‌جا از خون نشان‌ها