گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

درآمد در دل آن سلطان دل‌ها

دل من زنده شد زان جان دل‌ها

همی‌کارد به کویش تخم جان خلق

که می‌بارد از آن باران دل‌ها

ز بس دل‌ها که در کوی تو افتاد

شده زاغ و زغن مهمان دل‌ها

به گرما از سواد چشم من کن

سیه چتر خود، ای سلطان دل‌ها

زهی مهتاب عالم‌سوز کافگند

رخت در عرصه ویران دل‌ها

عذابی دارم از تو گرچه هستی

ز رحمت آیتی در شأن دل‌ها

نگویم درد خود کس را که نشناخت

طبیب کالبد درمان دل‌ها

تو می خور گرچه مشتاقان کبابند

به روی آتش سوزان دل‌ها

دل خسرو شد از نو بت‌پرستی

تو تا بردی همه ایمان دل‌ها