گنجور

 
سلیمی جرونی

دگر چون روز سر برزد ز کهسار

ز مردم دیو شب شد ناپدیدار

پری رویان مریم روی از سیر

همه گشتند پنهان جمله در دیر

نشستند آن ندیمان گرد شیرین

همه با چنگ و عود و جام زرین

از آن صورت حکایت بازگفتند

ز دل گرد پریشانی برفتند

همی دادند هر یک زان نشانها

که ناگه نازنینی زان میانها

بدو گفتا سوی دیر پری سوز

ببر نذری و قندیلی برافروز

به شیرین آن پری رویان رقاص

شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص

به صدق دل همه یکروی گشتند

کشیشان را زیارت جوی گشتند

شدند از صدق در آن دیر مینو

که باشد صدق هر کس رهبر او

کرم را جمله دستی برفشاندند

به نذر آنجا به بالا زر فشاندند

وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز

گرفتند و شدند از جانبی باز

همه چون سرو هریک ناز در سر

به جایی در شدند از هر دو بهتر

زمینی کاندرو باد بهاری

نمودی جعد گل را شانه کاری

بنفشه، زلف سنبل تاب دادی

هوا از ژاله گل را آب دادی

درختان در درختان سرکشیده

در آن آواز مرغان برکشیده

در آن صحرا که چون خلد برین بود

بنفشه همچو زلف عنبرین بود

هر آن گل کز صبا چهره گشادی

شقایق سینه را داغی نهادی

درون بلبل از گلها پریشان

به روی لاله سنبلها پریشان

به نقاشی دگر شاپور سرمست

که از مانی به خوبی برده بد دست

در آن صحرا که رشک نقش چین بود

دگر با آن حریفان نقش بنمود

زصنعت مشک بر کافور آمیخت

زنو بار دگر نقشی برانگیخت

که گردون کاو هزاران نقش سازد

یکی نابرده دیگر یک طرازد

ببیند هر که عقلش برقرار است

که عالم سربسر نقش نگار است

به صورت چشم مردان کی گشاید

که صورت مر زنان را...

به صورت کس قدم در راه ننهاد

که این ره هر که رفت از راه افتاد

زمن بشنو مرو در راه صورت

که مرد آنجا کند ره گم ضرورت

چو شیرین باز آن صورت نگه کرد

ز آه دل جهان بر خود سیه کرد

زخون دل که بر مژگان فروهشت

تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت

چو دیدند آن پری رویان چنینش

دلش جستند و کردند آفرینش

مخور غم ما بکوشیم از برایت

که بادا جان ما یکسر فدایت