گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما دلشدگان بیقراریم

ما سوختگان خام کاریم

آتش زدگان سوز عشقیم

رسوا شدگان کوی یاریم

بودیم خراب ساقیی دوش

امروز هم اندر آن خماریم

این کاسه سر سبوی می راست

زیرا سر مصلحت نداریم

از خار ره بتان چه باک است؟

گر تیغ زنند، سرنخاریم

ای ترک، چه جای زحمت اینجا

تو تیر بزن، که ما شکاریم

جانی ست فدای یک نظاره

نه در هوس لب و کناریم

جنت طلبا، تو دانی و حور

با شاهد خود نمی گذاریم

ما خاک رهیم همچو خسرو

وز کوی بتان به یادگاریم