گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بگویم حال خویشت، لیک از آزار می‌ترسم

وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می‌ترسم

چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟

هوس می‌آیدم گل چیدن و از خار می‌ترسم

معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن

ز داغ دوری و محرومی دیدار می‌ترسم

دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن

ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می‌ترسم

تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری

مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می‌ترسم

جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا

تو می‌خندی و من زین گریه بسیار می‌ترسم

مرا زین دیده آزار جراحت می‌تراود دل

مبادا کاندر او ماند از این آزار می‌ترسم

ز درد من دلت هر سوی زحمت می‌کند، لیکن

ز بسی سامانی بخت پریشان کار می‌ترسم

نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت

اگر مانده‌ست، از شیرینی گفتار می‌ترسم

 
sunny dark_mode