گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم

حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم

فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟

حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم

به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب

نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم

درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم

که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم

چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی

که درد خویشتن با پشته های خار می گویم

زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین

ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم

من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی

تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم

اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو

تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم

رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو

که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم