گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زهی زلفت شکسته نرخ سنبل

گلستان رخت خندیده بر گل

رسانده خط یاقوت تو ریحان

کشیده خط به کافور تو سنبل

عروسی را که او صاحب جمال است

چو دریابد، گرش نبود تحمل

چو ریش خستگان را مرهم از تست

مکن در کار مسکینان تغافل

اگر گل را نباشد برگ و پیوند

چه سود از ناله شبگیر بلبل؟

به جانت کانکه بر جان دارم از غم

نباشد کوه سنگین را تحمل

چو از زلفش بدین روز اوفتادم

تو نیز، ای شب، مکن بر من تطاول

خوشا آن بزم روحانی که هر دم

کند مستی به پاداش تعقل

بزن مطرب که مستان صبوحی

از آن مستند و خسرو از تامل