هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش
بیچاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بیوفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
کامروز نوحهای بکنم از برای خویش
تا من از آنِ دل شدم و دل از آنِ دوست
این جان من کیای من و من کیای خویش
من در هوای یار برم پی که برپرم؟
پرنده به ز من که پرد در هوای خویش
یک تن چو صد نمیشود از بهر دیدنت
صد جا خیال خویش نشانم به جای خویش
جانا، رسم به کوی تو من آن کبوترم
کاید به میهمانی شاهین به پای خویش
بارنده بر تو ناوک آه و منت ز ره
بافم ز آب دیده ز باد دعای خویش
خسرو ز خویش بهر تو بیگانه شد، چنانک
گویی که هیچ گاه نبود آشنای خویش