او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش
ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
ای خلق، بگویید به جوینده نشانش
یادست که در خواب شیش دیده ام، اما
از بی خبری یاد ندارم که چسانش
یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی
تا دولت دشنام برآید ز زبانش
بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر
کوری دلی را که نباشد نگرانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گر یار ز رخ پرده بر انداخته باشد
از غایت لطفش
در باغ خرامید شبی آن بت مهوش
با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش
با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین
با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش
گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم
[...]
این گفتهٔ مستانهٔ سید چو شنیدی
از ذوق بخوانش
با قد چو سرو و گل رخسار و لب لعل
ایساقی جانبخش
چنان ناچیز شو در خود که گر در آینه بینی
نیابی عکس خود با آن که بزدائی فراوانش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.