گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شد آن که پای مرا بوسه می زند او باش

بیار باده که گشتم قلندر و قلاش

چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست

به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش

مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد

کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش

منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی

به مته چند توان سر برید از خشخاش؟

شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما

بر آستانه سیمین بران گرفت خراش

به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا

زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش

اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟

چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!

نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم

گرو به خانه خمار کردم این تن لاش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

به آب ماند یار مرا صفات و صفاش

که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش

ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش

ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش

نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین

[...]

نصرالله منشی

حیات را چه گوارنده تر زآب ولیک

کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش

جمال‌الدین عبدالرزاق

قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم

یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش

همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه

در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش

که هست طبع جمال آفتاب تأثیری

[...]

مجیرالدین بیلقانی

قسم به واهب عقلی که پیش علم قدیم

یکی است چشمه خورشید و سایه عنقاش

زمین شود ز یکی امر او چو سایه چاه

در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش

که هست طمع جمال آفتاب تأثیری

[...]

ظهیر فاریابی

خدایگان جهان شهریار دریا دل

توراست دست گهر بخش و لفظ لؤلؤ پاش

بر اسمان و زمین دست مطلق است تو را

که از وظیفه جود تو یافتند معاش

گهی به پنجه هیبت دل جهان بشکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه