گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کرشمه های سر زلف در بنا گوشش

حدیث درد دلم ره نداد در گوشش

بیا که سر به فدایت نهاده ام، ورنه

چنین عزیز ندارم نهاده بر دوشش

نگو که غمزه من خون کس نمی ریزد

تو یاد می ده اگر می شود فراموشش

دلم ز پختن سودای وصل سوخته شد

که هیچ پخته نشد کار من به صد جوشش

ز عشق دیدن رویت بمرد و سیر ندید

که گاه دیدن رویت ز دل بشد هوشش

شد آتشم به جهان روشن و چرا نرود؟

که می کنم به تن همچو کاه خس پوشش

به ناشناختگان بیند و نظر نبود

به صد شناخت درین مستمند مدهوشش

چنان شدم که نبیند مرا و نشناسد

اگر شبی به غلط در کشم در آغوشش

به جور و تلخی هجر تو چون شکر، خسرو

حلاوتی ست دران باده تا ابد نوشش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode