گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شاد باش، ای شب فرخنده دوش

که فلان بود مرا در آغوش

نه همی سیر شد از رویش چشم

نه همی پر شدی از قولش گوش

ماجرای دل خون گشته من

دیده می ریخت برون، من خاموش

مست بودم خبر از خویش نداشت

باده را گر چه نمی کردم نوش

او همی گفت سخن، من حیران

او همی خورد می و من بیهوش

ای که آن روی ندیدی زنهار

گر مقابل شویش دیده مپوش

هست بازار تو در دلها گرم

حسن چندانکه توانی بفروش

ناله خسرو بشنو که خوش است

بر در شاه فغان چاووش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

باز دوش آن صنم باده‌فروش

شهری از ولوله آورد به جوش

صبحدم بود که می‌شد به وثاق

چون پرندوش نه بیهش نه به هوش

دست برکرده به شوخی از جیب

[...]

امیرخسرو دهلوی

ای لب چون شکرت چشمه نوش

ای رخ چون قمرت غارت هوش

ورق گل بدریده ست صبا

تا بدید آن خط چون مرزنگوش

هر دم از روی خوی آلوده تو

[...]

فصیحی هروی

نو‌بهارست و چمن جلوه‌فروش

گل و بلبل همه در جوش و خروش

ابر در گریه و گل را ز نشاط

دهن از خنده رسد تا بر گوش

نگه از ذوق چنان رفته ز خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه