گنجور

 
کمال خجندی

ای دهان تو قند و لب همه می

قند پیش لب تو لیس بشی

تیر از آن قد نهاده سر بگریز

بیشکر دور نیست ناله نی

راز ما فاش کرد خون سرشک

تو کمان را چه می کنی در پی

سوختی جان ما به غمزه و زلف

چند ریزیم خاک بر سر وی

آفتاب از جمال تو خجل است

ناز تا چند و سرکشی تا کی

زندگی بافت از لب تو کمال

که ز رخسارها چکاند خوی