گنجور

 
کمال خجندی

شبت خوش باد ای باد سحرگاه

که آوردی هوای زلف آن ماه

چه سود از ناله شبها که جانان

ز حال دردمندان نیست آگاه

در آن حضرت اگر چه راه آن نیست

که باشم من ز نزدیکان درگاه

ولی عبیی چنان نبود ز درویش

که دارد آرزوی صحبت شاه

من از اهل طریقت بودم اول

چو رفتارت به دیدم رفتم از راه

مرا زاهد ز شبخیزان شمارد

من و او راد صبح استغفر الله

تو جان خواه از کمال ای راحت جان

که او را در غمت این است دلخواه