گنجور

 
کمال خجندی

ای خط مشکبار تو پیچیده گرد ماه

بر روی روز نقطه خالت شب سیاه

رخسار توست حجت اقرار عاشقان

هستت بر این سخن خط عنبرفشان گواه

وصف قمر به روی تو گفتم بگفت عقل

در آفتاب و ماه چه گویی حدیث شاه

خواهم که روی خویش به رویت نهم ولیک

هرگز که دیده خرمن گل همنشین کاه

چشمت به غمزه گرچه رباید هزار دل

لیکن ز راه لطف ندارد دلی نگاه

آئینه جمال نو ای شمع دل‌فروز

روزی بود که زنگ برآرد ز دود آه

مسکین کمال از تو به مقصود کی رسد

سلطان چو نیست باخبر از حال دادخواه