گنجور

 
کمال خجندی

ای دل ریش من از جور تو غمگین گونه

لبت از خوردن خونم شده رنگین گونه

بسکه بر خاک ره انداخته بشکسته دلم

چون سر زلف خودم سات مشکین گونه

همچو بلبل من و بیداری و صد گونه خروش

تا که باشد گل رخسار تو با این گونه

نرسد قند به شیرینی لبهای نو لیک

به دهانت چو رسیده شده شیرین گونه

سرخروئی بودم پیش رقیبان همه وقت

که به خون رنگ دهی اشک مرا زین گونه

گرچه هم رندم و هم رند ستا شکر خدا

که نیم باری ازین زاهد خود بین گونه

هر ورق ریخت مگر سرخی اشک تو کمال

که سخنهاست به دیوان تو چندین گونه