گنجور

 
کمال خجندی

ای از حدیث زلف توام بر زبان گره

بگشای برقع از رخ و از زلف آن گره

چشمم گلی نچید ز باغ رخت هنوز

تا کی زند دو زلف تو بر ابروان گره

زلفت دلم بیست و در آویخت از هوا

جز باد دلگشا که گشاید چنان گره

خوبان که دانه دانه کنند اشک عاشقان

از ساحری زننده بر آب روان گره

ابرو ترش کنی و بگویم زهی کمان

آری فتد همیشه ز زه بر کمان گره

موی میان او به کمر هست در خیال

چون رشته که باشدش اندر میان گره

نظم کمال بسته به هم رشته درست

گفتار دیگران همه بر ریسمان گره