کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۶

ای نور دیده را نگرانی بسوی تو

جانا تعلقیست دلم را بکوی تو

گر دیگران ز وصل تو درمان طلب کنند

ما را بس است درد تو و آرزوی تو

چشم جهان به ماه رخت دین سالهاست

بگذشت روز ما و ندیدست روی تو

از رهگذار بار چه برخیزد ار دمی

دل را گشایشی رسد از بند موی تو

با ما دمی برآر که جان غریب ما

ماندست در بدن متعلق ببویه تو

بنشین دمی بجوی دل ما که سالها

ننشسته ایم بکنفس از جست و جوی تو

گونی حکایتی زلبش گفته کمال

کاب حیات میچکد از گفتگوی تو