گنجور

 
کمال خجندی

ای ز نوش شکرستان لبت رسته نبات

تشنهٔ پستهٔ شکر‌شکنت آب حیات

سرو هرچند که دارد به چمن زیبایی

راستی نیستش این قامت شیرین حرکات

خورده‌ام شربت هجرت به تمنّا‌ی وصال

داده‌ام عمر گرانمایه به امید وفات

مرغ دل باز چنان صید سر زلف تو شد

که‌ش ازین دام نباشد دگر امید نجات

هرکه بیند رخ زیبای تو خواند تکبیر

هرکه بیند قد و بالای تو گوید صلوات

به جفای تو اگر کشته شوم سهل مگیر

کشتهٔ تیغ تو باشند رفع الدرجات

رخ تو بدر منیر‌ست عیان از شب تار

لعل تو چشمهٔ خضر‌ست نهان در ظلمات

ار نیست در دیدهٔ من نقش دهانت چه خیال‌؟

هیچ کس دید به‌هم چشمهٔ حیوان و فرات

باز بر بیدق دل اسب غمت پیل انداخت

هم خوش است ار نظری هست به آن‌رخ سوی مات

نتواند که کند وصف جمال تو کمال

زانکه هست آیینه حسن تو بیرون ز صفات

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode