گنجور

 
کمال خجندی

خال ب نسته داغ جانم

دل سوخته اینه و کشته آنم

خاکی که بر آن نشان آن پاست

از آب بقا دهد نشانم

تارخ نهمش پس از قنا نیز

شطرنج کنید از استخوانم

چندم ز در ای رقیب رانی

منهم ز سگان آستانم

از چشم تو داد خواستم گفت

من ترکم و پارسی ندانم

نادیده زمان وصلت ای دوست

نرسم ندهد اجل امانم

هندوی مبارک است گفتی

در فال نو خال دلستانم

من نیز در آن سرم که صد جان

در پای مارکت نشانم

در پیش کمال اگر نشینی

بردیده روشنت نشانم