گنجور

 
کمال خجندی

ترا بر دیده من جاست گفتم

که این جوی و تو سروی راست گفتم

البت گفت از توأم جانست درخواست

مرا از نست این درخواست گفتم

دهانت با دلم گفتا کجایی

که پیدا نیستی، پیداست گفتم

ز من پرسید هرگز میکنی خواب

نکردم این گنه شبهاست گفتم

به تنهانی به سر چون می بری گفت

خیالت روز و شب با ماست گفتم

دلت کو گفت تا با من سپاری

اگر دل نیست جان برجاست گفتم

کمال این درد را گفتی چه درمان

نمی دانم خدا داناست گفتم