گنجور

 
کمال خجندی

ترا بر دیده من جاست گفتم

که این جوی و تو سروی راست گفتم

البت گفت از توأم جانست درخواست

مرا از نست این درخواست گفتم

دهانت با دلم گفتا کجایی

که پیدا نیستی، پیداست گفتم

ز من پرسید هرگز میکنی خواب

نکردم این گنه شبهاست گفتم

به تنهانی به سر چون می بری گفت

خیالت روز و شب با ماست گفتم

دلت کو گفت تا با من سپاری

اگر دل نیست جان برجاست گفتم

کمال این درد را گفتی چه درمان

نمی دانم خدا داناست گفتم

 
 
 
عطار

ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم

جمال شاه جان پیداست گفتم

رفیق اصفهانی

رخت جنت قدت طوبی است گفتم

حدیثی خوب و حرف راست گفتم

رخش را چون نگویم روز عید است

که زلفش را شب یلداست گفتم

بگو گفت آنچه نازیباست در من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه