ترا بر دیده من جاست گفتم
که این جوی و تو سروی راست گفتم
البت گفت از توأم جانست درخواست
مرا از نست این درخواست گفتم
دهانت با دلم گفتا کجایی
که پیدا نیستی، پیداست گفتم
ز من پرسید هرگز میکنی خواب
نکردم این گنه شبهاست گفتم
به تنهانی به سر چون می بری گفت
خیالت روز و شب با ماست گفتم
دلت کو گفت تا با من سپاری
اگر دل نیست جان برجاست گفتم
کمال این درد را گفتی چه درمان
نمی دانم خدا داناست گفتم