گنجور

 
کمال خجندی

طبیب عشق به خون گو بساز شربت عاشق

که نیست در خور بیمار جز غذای موافق

از آن متاع که عاشق بیار خویش فرستد

مراست جانی و آن نیز نیست تحفه لایق

رقیب سعی نماید چو غمزه نو بخونم

بود موافق غماز فکر و رأی منافق

دلم به زلف تو چون پی برد به سر میانت

که کس به ذهن پریشان نکرد فهم دقایق

اگر دهان تو گویند هست و نیست ز تنگی

نه کاذبند درین نکته عاشقان و نه صادق

پزم خیال تجرده ولی ز زلف بتانم

در آمدست به گردن هزار گونه علایق

کمال روی تو دید و ز شوق در سخن آمد

شود هر آینه طوطی ز عکس آینه ناطق

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

زلالِ خضر و شبِ خلوت و حریفِ موافق

وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق

شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این

که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق

چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

بیا که عاشق مستیم و همدمان موافق

بیار جام شرابی بده به عاشق صادق

دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور

که جان خستهٔ ما راست دُرد درد موافق

حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد

[...]

قاآنی

زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق

زمین ز یُمن تو محسود هفت‌کاخ مطبَّق

تویی‌ که خاک تو با آب رحمت است مخمر

تویی‌که فیض تو با فر سرمدست ملفّق

چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید

[...]

جیحون یزدی

چو از نهان بعیان زد علم رسول مصدق

زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق

مهی ز برج تجرد نهاده رخ به تعین

که ارتباط پذیرفت از او مقید و مطلق

خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جیحون یزدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه